اقای قصه گو
تازه گیها یه راه جدید واسه خود شیرینی پیدا کردم!!!یه قصه ساختم که مخصوصخودمه وقتی که بابا کامل حواسش به تلوزیونه و مامان تو اشپز خونس و اصلا نمی خواد با من حرف بزنه می رم پیشش و می گم مامان یه قصه بگم می شینه تا هم قدم بشه و می گه بگو عسلم منم می گم«یه گرگه بود خودش خودش خوررررد .......چاق شد» و مامانم غش میکند از خنده و محکم مرا بغل می کند!!!!حالا بیشتر از بیست بار این قصه را برایش تعریف کرده ام و با اینکه اخرش را میداند هر بار برایش جالب تر است.
حالا دیگه شاید وقتی بزرگ شدم نویسنده شوم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی