مهدیار مهدیار ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ماهی کوچولو

عاقبت تانک بعثی...

و اینگونه است که هفته دفاع مقدس را به سایر نی نی هاتبریک عرض کرده اعلام می کنیم از تمامیت عرضی ایران دفاع خواهیم کرد.فکر کردن الکیه؟؟؟ ...
29 شهريور 1391

مامان نوشت

کنجکاویهای کودکانه ات غایت احساسات مادرانه من است . به تجربه در یافته ام هیچ کلامی را بیهوده نمی گویی حتی اگر به نظر من ان لحظه نامفهوم بیاید. با پدرت سه تایی مشغول دیدن فوتبال سپاهان  عمارات هستیم می پرسی ماشین پلیس چرا اونجاست؟؟روی عسلی را نگاه می کنم که چند تا ماشینک کوچولو را کنارت نشانده ای و لحظاتی قبل نشانم دادی و گفتی مامان اینا هم دارند نگاه می کنن.ماشین پلیسی انجا نمی بینم باز سوالت را تکرار می کنی و باز هم .گیج می شوم اما نمی شود از کنار سوالهای تو به سادگی گذشت از تو می خواهم نشانم بدهی و انگشتت تلوزیون را نشانه می گیرد در این سالهایی که فوتبال دیده ام هرگز ماشینی را انجا ندیده بودم و اصرار تو برای وجود ماشین مرا مشتاق می کن...
29 شهريور 1391

خاله مهربونم

ماجرا ای من و اتاق خاله ساحل:ماجرا از این قراره که من اتاق خالموخیلی دوست دارم نمی دونم شایدم انداره خاله دوست نداشته باشم ولی بازم زیاده.هر چی رو تختش بپرم بالا و پایین بهم هیچی نمی گه تازه هزار تا هم چیزای رنگی اونجا هست که من عاشقشونم و می شه باهاشون قطار یا برج میلاد درست کرد....اما حیف نمی دونم چرا بابایی خیلی دوست نداره من با اونا بازی کنم و می گه تو پسری...خوب مگه پسرا دل ندارن ...
20 شهريور 1391

یه روز ویژه

          نی نی که بودم هی تو ی خواب می خندیدم .حالا دیگه یادم نمیاد که چه خوابهایی می دیدم فقط مامان همچین  بلند قربان صدقه قهقه هایم می رفت که دیگه زودی خنده تمام می شد تازه چند بار هم مامانم حسابی ترسیده بود حالا این صحنه ها زیاد شکار نشد این عکس که می بینید توی بغل خالم گرفته شده.توی بیمارستان وقتی که خواب بودم و خیال خام اخه پیش خودمون باشه اون یه روز خاص بود که بعدش کلی گریه کردم حالا چرا ...بماند شایدم اینجا دارم خواب فرشته ها رو می بینم که بهم تبریک می گن   ...
20 شهريور 1391

قدرت نمایی

هیکلمو نیگا نکنید با ببر هم حریفم ....می گید نه اینم مدرک همچین نیگام می کردمی خواست منو بترسونه منم برا اولین بار تو زندگیم غلتی زدم و بهش فهموندم که ها چیه نیگا موکنی ما اینیم داداش بهههله البته اینجا پنج ماهم بود ...
20 شهريور 1391

مامان نوشت.

امروز نماز ظهرم دیر شده بود مانده بود به غروب .وقتی هول هول داشتم نماز می خواندم اومدی تو اتاق و نزدیکم شدی و تو صورتم نگاه کردی و با ان چشمهای معصوم گفتی :الان وقت نمازه؟؟؟وباز سوالت را تکرار کردی .خنده ام گرفته بود.پسر بچه دو سال و نه ماهه و اینقدر..... موقع نماز مغرب هم با هلویی که ملچ ملچ می خوردی امدی نشستی روبرویم و یه جورایی روی جانماز برای هر سجده پایت را بلند می کنم و کنار می گذارم.موقع سلام گفتن همینطور که اب هلو از لب و لو چه ات روان است. هی می گی اشتباهه اشتباه می خونی اشتباه خوندی.و بعد شروع می کنی به خواندن مثلا درستش ...تا اخر سوره توحید و بعد هم سلام می دهی ...می خواهم بجومت چقدر بامزه می شوی گاهی
6 شهريور 1391

هیلی کوپتر

یه صدای خیلی بلند از تو اسمون بالای خونمون میاد من میدوم به سمت بالکن یه نگاهی به در بسته بالکن می کنم و یهو در جهت بر عکس می دوم سمت در خونه .مامانم تو اشپز خونس میاد طرفمو می گه نترس پسرم صدای هیلی کوتپر بود .من دستشو می گیرم و میدوم به سمت بالکن ولی صدا دیگه نمیاد. دفعه های بعدی که صدا شنیده می شه بابام زودی می پره بغلم کنه تا ببینم . اما حیف...بابا می گه مهمونای خارجین دارن با هیلی کوپتر از فرود گاه میارنشون تو هتل .من میرم فعلا جارو برقی سواریمو بکنم شایدم یه روز بزرگ شدم ریس جمهور شدم بعد رفتم یه کشور دیگه بعد تونستم سوار هیلی کوپتر بشم تا برسم هتل ....خدارو چه دیدین   ...
6 شهريور 1391

اقای قصه گو

تازه گیها یه راه جدید واسه خود شیرینی پیدا کردم!!!یه قصه ساختم که مخصوصخودمه وقتی که بابا کامل حواسش به تلوزیونه و مامان تو اشپز خونس و اصلا نمی خواد با من حرف بزنه می رم پیشش و می گم مامان یه قصه بگم می شینه تا هم قدم بشه و می گه بگو عسلم منم می گم«یه گرگه بود خودش خودش خوررررد .......چاق شد» و مامانم غش میکند از خنده و محکم مرا بغل می کند!!!!حالا بیشتر از بیست بار این قصه را برایش تعریف کرده ام و با اینکه اخرش را میداند هر بار برایش جالب تر است. حالا دیگه شاید وقتی بزرگ شدم نویسنده شوم
1 شهريور 1391

از سفر

سلام این چند روزو من و مامان و بابام و خاله سانازو امیر و مامانیم مسافرت بودیم.و من باید چننننننننن روز بخوام که خستگیاش در بیاد وسط خوابامم بلند میشم چند جمله از خاطراتمو تعرف می کنم دو باره سرمو می زارم رو بالشت و میرم. تو این سفر مامان و بابا همش یه خاطره بی مزه رو تعریف می کردن و می خندیدن!!!!مامانم می گفت مهیار کوچولو تر که بودی اومده بودیم دریا تا گذاشتمت زمین مثل فرفره دویدی حالا هی من بدو تو بدو نزدیکای ساحل بود که دوربین به دست رسیدم بهت(حالا فکرشو کنید اینا همه مستنده)بعد هم بابا اومد و کمی اب بازیت داد وقتی اوردت کنار تا با اب بطری بشوریم و لباساتو عوض کنیم تو به دریا نگاه می کردی و گوله گوله اشک می ریختی و می گفتی دییا دییا.....
31 مرداد 1391